ششم مارس 2006، من نه ساله بودم و چشم براه سال نو ایرانی بودم. آنروز صبح زنگ در به صدا درآمد. این زنگ طولانیتر از معمول بود. من در خانه تنها بودم و از خودم پرسیدم که آیا باید جواب بدهم. پنجره در اصلی مجتمع آپارتمانی خرد شده بود و چند آدم غریبه توی خانه کوچک ما ریختند. من پدرم را همراه آنها دیدم. به او دستبند زده بودند. من شروع به جیغ کشیدن کردم و فهمیدم چه چیزی داشت اتفاق میافتاد.
من میدانستم قبلا پدرم دوبار توسط وزارت بدنام اطلاعات دستگیر شده. من پدرم را گرفتم که مانع این شوم که او را دوباره با خودشان ببرند و یکی از مامورین یک سلاح کشید و آنرا روی سر من گذاشت. پیام واضح بود. پدرم را کشیدند و بردند.